کد خبر: ۱۵۰۰۱
تاریخ انتشار: 13 دی - 1395 14:05
مریم فاضلی
سیستم کمونیست طوری بود که به ما یاد می داد باید فقط بخودمان تکیه کنیم،به کسی نمی شود اطمینان کردفقط خودمان و این تاثیر خیلی بدی روی انسان می گذارد.این اتفاق که “مرده بودم وزنده شدم”برای من افتاد.
به گزارش فرقه نیوز:

اسم من ورونیکافاضلی هست.درآلمان به دنیا آمدم.یازده سال درایران زندگی میکنم.پدرومادر من پروتستان هستند.تقریبا ۲۳سال پیش باآقای فاضلی ازدواج کردم.شرایط راخودم انتخاب و مسلمان شدم.


قبل ازمسلمان شدنم به ما می گفتند فقط این زندگی دنیایی هست وقتی که مردید همه چیز تمام می شودیعنی زندگی همین هست صبح به شب وشب رابه صح برسونیم سیستم کمونیست طوری بود که به ما یاد می داد باید فقط به خودمان تکیه کنیم،به کسی نمی شود اطمینان کردفقط خودمان و این تاثیر خیلی بدی روی انسان می گذارد.این اتفاق که "مرده بودم وزنده شدم”برای من افتاد.کسی باید می آمد و به من می گفت که باید چطور زندگی کنم چون که میترسیدم خودم اشتباه کنم.آن زمان نمی دانستم که مایک پیامبری داریم و برای ما احکام اورده است. اینقدر فشاربهم وارد شد که قلبم درد گرفت وبه دکتر مراجعه کردم.اوگفت قلب توسالم هست وهیچ مشکلی نداری.تو باید روند زندگیت راتعییر بدی.او به من نگفت ک تومریضی گفت باید ازاین جامعه دورشوی.این بعدها برای من خیلی معنا پیداکردکه "ایمان چقدر درزندگی انسان تاثیر گذار است”.بعدازاینکه ازبیمارستان بیرون آمدم در دفترچه کوچک خودم یک متن نوشتم.نمیدانستم که چقدر معنی داردفقط باید مینوشتم:من مرده بودم ولی الان زنده شدم.بعدها که باآقای فاضلی ازدواج کردم وقرآن رابه زبان آلمانی خواندم به معنای آن متن خودم پی بردم.به کلیسا می رفتم و با خدا حرف میزدم و می گفتم من باکی می تونم حرف بزنم ودرد دل کنم.
بعدا یک آقای خارجی به من زنگ زد وباهم قرار گداشتیم.باهم صحبت کردیم.اون به من گفت ایرانی هستم و مسلمان و من نمی دونستم ایران کجاست! و مسلمان کیه!.خیلی زود باهم قرار ازدواج گذاشتیم و من شرایطم برای ایشون گفتم و او هم قبول کرد.
بعدها که به آقای فاضلی گفتم چرا درمورد شرایط من شکایت نکردید وچیزی نگفتید ،ایشون گفتند من دیدم شمایک جوری دارید هدایت می شوید و ترسیدم که من تاثیر بدی روی شمابگذارم،منتطربودم شما را به ایران بفرستم.می دانستم مردم و محیط روی شما خیلی می تواند تاثیر بگذارد.


خداوند دوفرزند پشت هم و زود به ما داد و مادرگیرزندگی شدیم .بچه ها کوچک ۲ و۳ساله بودند که آقای فاضلی من را به ایران فرستادند .هواپیما حرکت کرد و تلوزیون روشن بود.دیدم یک کتاب نشان میدهد و یک صدایی از آن بلند می شود.آرامشی عجیب از سر تاپایم را فراگرفت که نمی خواستم آن را ازدست بدهم. آن موقع یاد حرف اون دکتر افتادم که بمن گفت زندگیت را باید عوص کنی .دنبال چیزی بگرد که آرومت کنه و من احساس کردم این همان گمشده من هست.
یک بار که مادرشوهرم به آلمان آمد دیدم که یک پارچه ای دور خودش گرفت وبعد حرکاتی که خم می شد و بلند می شد راتکرار می کردکه متوجه شدم نماز می خوانند اما من دراین مورد چیزی نمی دانستم.تا این که به ایران آمدم .ماه رمضان بود و من می خواستم روزه بگیرم.مادرشوهرم به من گفت شماهمین طوری نمی توانی روزه بگیری حتما باید نمازبخونی .زبان فارسی را بلد نبودم عربی که دیگر هیچ .به خودم گفتم فراموشش کن و خیلی ناراحت شدم.خواهر آقای فاضلی که متوجه ناراحتی من شدند به من گفتند بیابنشین و قشنگ گوش بده و به زبان خودتون بنویس .او حمد و سوره راخواند و من باحروف آلمانی یک قانون برای خودم گذاشتم ونوشتم.با اون نوشته پشت سر مادرشوهرم نماز خوندم و کم کم یاد گرفتم.دیگه اجازه داشتم هم روزه بگیرم وهم نماز بخوانم وکاملا یک حس قشنگ برایم بوجود آمده بود.

منبع: رهیافته

ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار