کد خبر: ۱۵۰۹۲
تاریخ انتشار: 30 دی - 1395 13:21
اختصاصی

به گزارش فرقه نیوز؛

نامه آقای روحانی قوچانی را دادیم برای بررسی و تأییدیه.

ظاهرا اهل کوچه و برخی آشنایان بیت آقای سیستانی راحت رفت و آمد داشتند.

محسن فکر کرد همه عراقی ها را بدون بررسی راه می دهند و تنها با ایرانیان این برخورد را دارند.

گفت: چرا ما رو نگه میدارن و اینا رو راه میدن؟

یک عابر پیاده که حرف محسن را شنید، گفت: تقصیر خودتان است!

محسن با عصبانیت گفت: مگه ما چی کار کردیم؟

عراقی گفت: خودتون بیرونش کردید و باهاش بد رفتاری کردید!!!

این را گفت و رفت.

محسن داغ کرده بود.

من که کمی از این ماجراها مطلع بودم، گفتم: منظورش رژیم شاه است. اما این از خدا بی خبر نمی دونه که ما در ایران سالهاست انقلاب کردیم تا دین و قرآن و امام زمان و ولایت و روحانیت و جامعه مومنین عزت داشته باشد.

محسن و امیر خیلی ناراحت شده بودند.

خلاصه بعد از دقایقی ابوجلال ما را صدا زد و برد داخل.

رفتیم تو سالن انتظار. داشتیم با هم خوش و بش می کردیم.

همه ملبس و ریش سفید و یا میانسال بودند و منتظر دیدار آقا و تنها ما سه نفر مکلا و جوان بودیم.

بیت با یک چای از ما پذیرایی کرد . برای بار اول بود که بچه ها چای عربی غلیظ و شیرین میخوردند.

تا چای را خوردیم ، محسن خاطره خنده داری از دیدارش با رهبری عزیز را برایمان گفت و بعد من هم خاطره ای از دیدارم.

بالاخره ما رو صدا زدند بریم داخل.

خیلی طول نکشید. فکر کنم خارج از عرف، وقت دیدار دادند به ما...

ابو جلال گفت: فقط 2 دقیقه، آقا خیلی کار دارند.

گفتیم: چشم.

معمولا دیدارهای آقا جمعی هست، اما برای ما دیدار خصوصی گذاشتند.

وارد اتاق شدم. امیر و محسن هم پشت سرم.

آقا نشسته بودند.

من نشستم دقیقا کنار آقا. آنقدر نزدیک بودم که قدری هم سرم در سینه ایشان بود.

خیلی آب شده بود. با عکس هایی که از ایشان دیده بودیم تفاوت داشت. یک پیرمرد نحیف و لاغر که معلوم بود اهل بکاء است.

یک آخوند از دفتر ایشان کنارشان بودند و یک نفر از تیم حفاظت و امنیت و ابو جلال و پسر ایشون آقا محمدرضا و ما سه نفر...

آقا قبل از هرچیز حال آقای روحانی قوچانی را پرسید. بعد از تعارفات معمول و احوالپرسی ما از آقا، ایشان بدون مقدمه شروع کردند به صحبت.

ابوجلال آن طرف مجلس مدام به ما اشاره می کرد که سریع باشید. آقا را دیدید، بروید.

آقا از مشکلات جامعه صحبت می کرد که بی اخلاقی در آن موج می زند. فرمود: خوب نیست که دیگران بگویند شیعیان بداخلاقند، دخترانشان بی حجابند، بی حیایند. دختران و پسران جوان در جامعه و در دانشگاه ها وضع خوبی ندارند. روابطشان مشروع نیست.

گفتم آقا ما را دعا کنید در این روزگار سخت. فرمودند: من همه شیعیان را دعا می کنم، خصوصا شیعیان ایران را ... یقین دارم که ائمه همه محبان را دعا می کنند.

سید جلال داشت همینطور اشاره می کرد که بروید. پسر ایشان آقا محمدرضا بلند شدند و گفتند اذان نزدیکه و آقا کار و جلسه دارند و اشاره کرد به ما که بس است و بروید.

اما آقا ظاهرا دوست نداشتند به این زودی دیدار تمام شود و نگاه خیلی تندی به محمدرضا کردند و گفتند شما هم بنشینید.اما ایشان ننشستند و اتاق را ترک کردند...

من با صبر و متانت پرسیدم که چرا اخبار شما کمتر به ایران می آید؟ ایشان در جواب گفتند: اصلا علاقه ای ندارم که اخبارم به ایران بیاید!

همه تعجب کردیم. امیر که پیش زمینه ذهنی داشت، کمی جا خورده بود. این را بعدا به من گفت. من همه توجهم به آقا بود. چشم از ایشان بر نمی داشتم.

ایشان ادامه داد: چرا که در ایران باید یک حکم و یک حاکمیت باشد! باید تنها یک نفر صحبت کند. [منظور ایشان رهبر معظم انقلاب بود و این سخن را با تأکید فراوان و با اشاره انگشت فرمودند].

امیر یک نفس راحت کشید.

ایشان گفتند: شما آخوندها را نشناختید، اگر کسی بتواند آخوندها را جمع کند دور هم، این چیز مهمی است و فقط آقای خامنه ای توانسته این کار را بکند.

بعد گلایه کردند از چند دستگی ها و اختلافاتی که در ایران است و این را برای نظامی که در دنیا و در طول تاریخ از موقعیت بسیار خاص و استراتژیکی برخوردار است، اصلا مناسب ندانستند و گفتند: ایران کنونی در جهان و در طول تاریخ از موقعیت استراتژیک و خاصی برخوردار است و با وجود این اختلافات و چند دستگی ها باید مواظب بود که به نفع دشمن حرکت نکنیم.

بعد گفتند: آقایان مراجع در قم چه میکنند؟ چرا حرفشان با رهبر دو تا هست؟

ایشان گفتند: همه تهدیدها و تحریم های اقتصادی که متوجه نظام اسلامی ایران است، به دلیل همین شرایط خاصی است که برای ایران در جهان حاکم است و برای مقابله با این تهدیدها و تحریم ها، هم باید سیاست آخوندها را خوب دانست و هم سیاست اروپا و غرب را ...

بعد به من فرمودند: البته شما که چیزی از سیاست آخوندها و غرب سر در نمی آورید.

من لبخند ملیحی زدم و سری تکان دادم. نمیخواستم بی ادبی کنم و بگویم بیگانه نیستم با این محیط، فقط دوست داشتم همه وجودم گوش باشد. حرفهایشان جالب بود برام. آقا موقع حرف زدن بیشتر به چشمان من نگاه میکرد. من با لبخندی سکوت کرده بودم.

اما خود ایشان با کنجکاوی پرسیدند: شما اهل مشهد هستید دیگر؟

گفتم: خیر، من اهل تهرانم.

فرمودند: البته که اهل تهران روشن و آگاه تر هستند به مسائل روز.

ظاهرا از اهل مشهد دل خوشی نداشتند.

بعد گلایه کرد از اهل مشهد و بد رفتاری هایی که با ایشان شده بود و اشاره ای به ماجرای مسجد گوهر شاد و ماجرای بیرون کردن علما از مشهد و...

گفتند: طاغوت همه علما را تبعید میکرد به قم و دیگر مناطق، اما من را چند سال در مشهد نگه داشتند و نگذاشتند بیرون بروم. بعد که رفتیم قم، با آقای صدر فعالیت داشتیم. آقای مکارم و دیگران هم بودند. نهضتی را تشکیل دادیم. الان آن اعضا کجا هستند و ما کجا؟

بعد به هجرت خودشان به نجف اشاره کرد و گفت: اصلا دلم نمی خواهد دوباره به ایران برگردم.

بعد فرمود: البته فکر نکنید اینجا که هستم، وضع خوبی دارم و مدینه فاضله است. خیر، اصلا ... اینجا ده سال است که برای زیارت حضرت امیر نتوانستم از خانه بیرون بیایم. اینجا اوضاع ما خوب نیست.خصوصا الان. حد اقل زمان صدام میرفتم پشت بام و رو به حرم امیرالمومنین زیارت میکردم اما الان بنا به شرایط و دلایلی همین کار را هم نمیتوانم انجام دهم.

بعد فرمود: من شیعیان ایران را خیلی دوست دارم و وجوهاتی که از ایران می رسد را در عراق صرف نمی کنم. می فرستم ایران و صرف شیعیان خود ایران می کنم.

بعد گفتند: من قبل و بعد از انقلاب هر روز به آقای خمینی دعا میکردم و بعد از آقای خمینی هر روز به آقای خامنه ای دعا میکنم...

خلاصه 20 دقیقه ای را با ایشان گپ زدیم و صفا کردیم و فیض بردیم.

ظاهرا آقا حالا دیگر خیالشان راحت شده بود که وقت مکفی را برای ما گذاشتند و مطالب مورد نیاز را به ما انتقال دادند و اشاره کرد که هدایایشان را بدهید.

من هنگام خدا حافظی مصافحه گرمی کردم. برعکس 20 دقیقه پیش که هم خود ایشان استنکاف می کرد و هم اطرافیانشان ممانعت، اینبار با وجود ممانعت اطرافیان، خود ایشان بزرگواری کردند و مرا پذیرفتند. من هم دست و شانه ایشان را بوسیدم و التماس دعا گفتم.

آقا زاده ایشان به هریک از ما یک انگشتر دُرّ نجف هدیه داد.

از آقا تشکر کردیم.

آمدیم بیرون.

به بچه ها گفتم: فکر می کنم همه سؤالات و نیازهای فکریمون را جواب داد...

راوی: جناب آقای حامد حبیبی

ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار