کد خبر: ۱۵۴۴
تاریخ انتشار: 26 دی - 1394 13:21
حجت الاسلام حاج شیخ محمد مدنی، مشهور به ناشر الاسلام گنابادی از با سابقه ترین عالمانی است که پرچم مبارزه با فرق انحرافی را بر افراشته و اکنون که بالغ بر هشتاد سال از عمر با برکت وی می گذرد، همچنان با تلاشی خستگی ناپذیر، دست از مبارزه با مدعیان دروغین ارشاد و مسند نشینان نارست درویشی و بدعت ها و انحرافات ایشان نکشیده است.
به گزارش فرقه نیوز، حاج شیخ  محمد مدنی، محضر عالمان صاحب نامی چون شیخ هاشم قزوینی، میرزا جواد تهرانی، سید ابوالقاسم خوئی و ... را در مشهد و نجف درک کرده و با بزرگانی چون علامه امینی (ره)، آیت الله میلانی و شهید نواب صفوی و ...  ملاقات و مصاحبت داشته است. ناشر الاسلام گنابادی آنگاه که فضای دینی زادگاه خود را از سوی صوفیان گنابادی در خطر می بیند، ادامه تحصیلات خود در نجف اشرف را رها کرده و به گناباد باز می گردد. و به مبارزه با این فرقه و سران آن پرداخته و از رشد و نفوذ آن در میان مردم جلوگیری می کند. فعالیت های او هم اکنون در یکی از روستاهای نزدیک به گناباد ساکن بوده و محور فعالیتهای دینی و انقلابی در منطقه به شمار می رود. ایشان خاطرات خود را در دو کتاب در خانقاه بدخت چه می گذرد و مسجد و خانقاه منتشر کرده است. مصاحبه ی زیر شرح کوتاهی از زندگی ایشان به زبان خودشان می باشد.

بفرمائید که از چه سالی وارد مبارزه با سران فرقه دراویش گنابادی شدید؟ و چه عاملی باعث شد که به موضوع دراویش گنابادی بپردازید؟ 

 7-8 ساله بودم که جمعی از مردم برای مراسم عقد بندانی دختر و پسری پیاده به سمت بیدخت رفتند و من که 7-8 ساله بودم در آن مجلس شرکت کردم، هر کدام از این صوفیانی که وارد مجلس می شدند خود را به خاک می انداخت و بلند می شدند و دوباره خود را به روی خاک می انداخت و سجده می کردند و با یکدیگر مصافحه می کردند البته نه به آن سبکی که اهل بیت انجام میدادند، سبک مخصوصی برای خود داشتند و دست همدیگر را می بوسیدند و می گفتند که داریم صفا می کنیم. در مجلس نمدی که از قدیم از پشم ساخته می شد بالای مجلس قرار داشت که این مکان اختصاص به جایگاه حضرت آقا داشت و ما بقی مجلس را از فرش پر شده بود. جلسه پر شده بود و فقط همان جایگاه باقی مانده بود و در این حین یک روستائی وارد شدکه از چیزی خبر نداشت، رفت و درهمان جایگاه  نشست یکی از مریدان آمد جلو و گفت بلند شو بابا جان! و آن مرد اعتنا نکرد و یا گوشش سنگین بود و دیگری آمد با فریاد و عصبانیت دست آن مرد روستایی را گرفت و گفت: مگر نمی دانی که اینجا مکان حضرت آقا است! البته نظیر این موضوع در تاریخ اتفاق افتاه بود مانند داستان هارون و بهلول: روزی بهلول بر جایگاه هارون تکیه زود و کتک مفصلی از درباریانش خورد، زمانی که هارون وارد شد دید بهلول دارد گریه می کند پرسید چه شده؟ گفت: در جائی نشستم و آنها هم مرا کتک زدند و گفتند که مسند هارون است، هارون گفت: من آنها را تنبیه میکنم گریه نکن. بهلول گفت: به حال تو گریه می کنم، در جای تو نشستم و کتک خوردم وای بر تو که درجای موسی بن جعفر(ع) نشسته ای و ایشان را در زندان محبوس نموده ای و مسند ایشان را غصب نموده ای.
بعد از این مراسم و صحنه هائی که از دراویش دیدم کنجکاو شدم و به دنبال آنها رفتم که ببینم چه می گویند و مسلک و عقیده یشان چیست؟ و چه کسانی هستند؟

 تا کلاس 6 رو خواندم و درس عربی را پیش مرحوم پدرم شروع کردم و 2 سالی درس را ادامه دادم و بعد رفتم به مشهد مقدس و 10 سالی هم در آنجا ادامه دادم و همین طور در گوشه و کنار کتاب هائی را در خصوص تصوف و فرقه هامطالعه می کردم، تا اینکه در مراجعت از نجف اشرف در سال 1337وارد روستا شدم، در این حین محرم پیش روی من بود، رسم بود که هیئت ها در آن زمان از 7-8 روستا بصورت پیاده به سمت بیدخت سمت مقبره ملا سلطان(یکی از اقطاب دراویش گنابادی) طی مسیر میکرند و یک نوع بدعتی بود که دراثر نبود روحانی در آن منطقه بوجود آمده بود. بنده 27 سال داشتم و در روستای خیبری ساکن و مشغول تبلیغ بودم که اعلام کردند روز 7 محرم قرار است هیئت به سمت مزارملاسلطان برود. به سران قوم هرچی اصرار کردم که این کار درست نیست و یک بدعت است و مسلک صوفیگری انحرافی در دین مبین اسلام و مکتب تشیع است و پشتوانه ی اینها کشور انگلیس و دولتهای استعماری است به گوششان نرفت. بزرگان روستا گفتند که ما از اینها می ترسیم چون هرکس با اینها مخالفت کند کشته میشود. وقتی دیدیم امیدی به آنها نیست در وقت نماز با مردم بصورت حماسی صحبت کردم و گفتم در این چند روز هرچه ثواب از عاشورا برده اید با رفتن بر سر مقبره ملا سلطان همه را به باد می دهید، اینها اهل بدعت هستند نباید بروید. یکی گفت که بزرگان روستا ما را به زور می برند، پیشنهاد دادم که فردا(روزی که قرار بود به سمت بیدخت بروند) شما در فلان خانه دور هم جمع نشوید تا اینها از این اجتماع شما سوء استفاده نکنند، بروید در مزارع و باغ های خودتان مشغول به کار خود شوید و همین کار را کردند از این به بعد این بدعت برداشته شد.
در آن زمان کشور در قبضه بهائیت و صوفیه بود اینها به اقبال(فرزند مقبل السلطنه) اعتراض می کنند که این شیخ دارد آبروی ما را می برد و صوفی ها دارند از صوفی گری بر می گردند و توبه می کنند و فکری بکنید اقبال گفت که یک پرونده سیاسی برایش درست میکنم و 17 نفر از صوفیان آمدند و یک توماری برای من در محل زندگی ام درست کردند گفتندکه این شیخ ازعراق آمده است و در منبر های برعلیه شاه سخنرانی میکند و میخواهد شاه را در سفری که به تربت حیدریه دارد ترور بکند و این شیخ را عبد الکریم قاسم از عراق فرستاده همان دیکتاتوری که سلطنت عراق را نابود کرد و خلاصه من را بردند به مشهد مقدس بردند. درجلسه ای که تعدادی از علماء بودند، محمد دادور گفت که دکتر اقبال دستور داده تا این شیخ را در میدان گناباد 500 ضربه شلاق بزنیم و بعد هم بیاریمش به مشهد و سر به نیستش کنیم، آیت الله سبزواری در جواب این حرف دکتر اقبال گفته بود غلط کرده بخدا قسم اگر یک ضربه شلاق به این شیخ بزنی روحانیون خراسان قیام می کنند. با اقبال تماس می گیرند و می گویند که ما نمی توانیم این کار را انجام دهیم مملکت به هم می ریزد. وقتی آقای فلسفی واعظ را در تهران دیدم، گفتند که شلاق ها را خوردی یا نه؟ گفتم قسمت نشد و بعد رو کردند به جمعیت و گفتند که من گمان نمی کردم که دکتر اقبال این همه احمق باشد که برای بدست آوردن آن مرشد صوفیه در بیدخت گناباد دستور بدهد 500 ضربه شلاق بزنید. آیت الله واعظ طبسی در مجلسی رو کردند به جمعیت و گفتند که همین آقا شیخی که الان وارد شد دکتر اقبال دستور شلاق ایشان را داده برای آن بوق علی شاه بیدخت و خیلی این جریان برای دکتر اقبال با بی آبرویی همراه بود. این کار باعث شد 6 ماه اقامت اجباری در مشهد برای ما انجام شود.  

بعداز 6 ماه به روستا برگشتم، مردم مشغول جشن عید غدیر بودند و در این جشن مردم از شهر ها و روستاهای مجاور می آمدند و شرکت می کردند در این بین عده ای از صوفیانی فریب خورده از تهران و اصفهان و شهراهای دیگر به گناباد و بیدخت آمده بودند. داستان غدیر خم را از زبان علامه امینی در کتاب الغدیر برایشان این چنین شرح دادم: حدود صد هزار مرد و زن درمکان غدیر خم در رکاب پیغمبر، اعمال حج را انجام داده بودند و ایشان آن جمله معروف را فرمودند و مردم با پیامبر بیعت می کردند، در یک خیمه ای تشتی پر از آب قرار داشت و حضرت علی(ع) دست مبارکشان را در آب زدند و اعلام کردندکه شما خانم ها هرکسی که می خواهد با علی بیعت نماید، در داخل خیمه وارد شود و در تشتی که ایشان دستشان را در آن متبرک کرده است دست خود را در آب کنید به نشانه ی بیعت. و بعد عرض کردم که ببینید بیعت با حضرت علی چگونه بوده! ولی در این بیدخت خراب شده زن ها را می برند در یک خانه خالی با آنها بیعت میگیرند، سبیل های آنها تیغ کشید وعصبانی شدند و گفتند که این شیخ چه می گوید؟! اینها(دراویش) برای تجدید بیعت آمدند این چه حرف هائی است که گفته می شود؟ خلاصه فرار را برماندن ترجیح دادند و رفتند... .

مردم شما را به عنوان یک مبارز نستوح و یک روحانی موفق در عرصه تبلیغ و مبارزه با فرق انحرافی می شناسند، می خواهیم بدانیم روش شما در مقابله با این فرق انحرافی به چه شکل بوده؟ و در منطقه ی خود چه کردید که مردمی که به هر نحوی از راه راست منحرف شده بودند دو باره به مسیر درست بازگشتند؟

اگر میخواهیم مردم خودمان را هم در دنیا و هم درآخرت سعادتمند کنیم باید رفاه آنها را تامین کنیم تا به خاطر مشکلات رفاهی زندگی خود به سمت فرق انحرافی نروند. در کاشان درخدمت آیت الله یثربی بودم وقتی جریان دستگیری ام را برایشان نقل کردم، ایشان فرمودند: از آقای علی دوست که شاگردم بوده شنیده بودم و برای من نقل کرده است. با خود گفته ام چطور می شود برای یک روحانی 27 ساله مردم این همه فدائی شوند و بازار را برای 4 روز ببندند؟ حالا فهمیدم بابت همان کارهای عمرانی بوده است که شما برای مردم داشته ای و آنها کم کم جذب شدند و دین در سایه عمران دنیا درست می شود.

  هرچی حسینیه در گناباد داشتیم همه را یک به یک با کمک مادی و معنوی مردم درست کردیم و بعد در کنار حسینیه حمام خزینه ای و وضوخانه ای را درست کردیم و بعدها کتابخانه ای هم در آن تاسیس نمودیم. مردم برای اینکه حرف من زمین نیوفتد خودشان را به آب و آتش می زدند و می گفتند چون فلانی گفته(مدنی) باید آن را اجرا کنیم تا دراویش خوشحال نشوند.


با صوفیان و دراویشی که روبرو می شدید چه برخوردی با آنها داشتید؟

با عوام آنها گرم و صمیمی بودم و بعضا به مشکلاتشان رسیدگی و در حد توانم رفعشان میکردم و با سران و یا نگهبانان خانقاه که اصلا حاضر نبودند با ما صحبت کنند بصورت جدی برخورد میکردم. یک روزی رئیس ژاندارمری گناباد آقای سرگرد تحصنی ما را احضار کرد، زمانی که رفتم در آنجا سلطان حسین تابنده آمده بود تا با سرگرد تحصنی دیدار کند که در این حین گفته بود این شیخ مدنی در روستای خیبری در بالای منبر آبروی ما را می برد و شما که رئیس ژاندارمری هستید چرا دخالت نمی کنید؟ سرگرد گفت  شما با شیخ اختلاف شیخی دارید با هم بنشینید و آن را حل کنید، یا شما بر حق هستید یا آنها! سلطان حسین که می بیند قضیه الان خراب می شود می گوید من باید جائی بروم و الان دیر شده است و گرفتارم و شما خودتان با آنها صحبت کنید. سلطان حسین تابنده جرأت نمی کرد با  ما بشیند و بحث علمی کند، چون می دانست که باطل است و دستش رو میشود از این رو فرار را بر قرار ترجیح داد. روزی مرد کشاورزی بر روی الاغ سوار بود و از مزرعه اش به سمت خانه بر می گشت، معمولا صبح ها و عصرها بایکدگیر رو به رو میشدیم به هم که میرسیدهیچ کدام به هم اعتنائی نداشتیم، یک روز کوچه خلوت بود موقعیت را مناسب دیدم و با محبت به آن صوفی کشاورز سلام کردم و یک جواب سلام با حالتی سنگین به ما داد و رفت. آن کشاورز می رود به خانه از رفتار خود پیشمان و ناراحت میشود می گوید چه غلطی کردم، این مرد عالم که از نجف آمده و چندسال درس خوانده است برمن که مردی عوام هستم سلام می کند! مرد کشاورز دیگر به بیدخت نرفت و صوفی گری را رها کرد. ما می توانیم با رفتار خوب و مهربان خود، مردم را از مسیر گمراه و اشتباه برگر دانیم و به راه راست هدایت نماییم.

توصیه شما به روحانی‌هاو افرادی که در مناطق مختلف کشور مشغول به تبلیغ هستند چیست؟

اگر بتوانند در کنار فعالیت های تبلیغی کارهای عمرانی هم بکنند تأثیر بیشتری دارد و مردم دین شناس می شوند و خودشان نماز میخوانند و همه احکام دین را اجراء می کنند، در جائی دیدم که روز غدیر در مسجدی گردو تقسیم می کنندپرسیدم از کجا؟ گفتند شخصی به مناسبت عید غدیر درخت گردویی را وقف کرده است که بچه ها به بهانه گردو ها بیایند در داخل مسجد و کلمه ای از دین بیاموزند و این تشویق ها بسیار بسیار مؤثر است و کار خوب دیگر، تبلیغات  طلاب در سراسر روستاها و رفتن به اردوهای جهادی و رساندن خدمات رفاهی و آموزشی و بالابردن فهم دینی مردم آن روستاها است.

 

ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار