کد خبر: ۱۵۷۹۶
تاریخ انتشار: 07 تير - 1396 09:12
یک روز صبح وقتی که از خواب بیدار شدم احساس کردم که ذهنم همانند زنگی روشن شد. اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که چگونه از خداوند سپاسگزار باشم که فرصتی دوباره به من داد تا از خواب بیدار بشوم و روز دیگری را ببینم. این بسیار طبیعی بود، مانند این که این کار را در هر روز از زندگی ام انجام می دادم.
به گزارش فرقه نیوز؛ من در یک خانواده معمولی و غیر مذهبی به دنیا آمدم، اما اعضای خانواده ما روابط صمیمی و دوست داشتنی با هم داشت. درواقع، من ۲۵ سال از زندگی ام را بدون تفکر درمورد وجود خدا یا هرچیز معنوی دیگر سپری کرده بودم و یک انسان مادی معمولی بودم.

هنوز هم آن داستان کوتاهی را که در کلاس هفتم درمورد زندگی آینده ام نوشته بودم را به یاد دارم، که در آن خودم را به عنوان یک برنامه نویس بازی موفق به تصویر کشیده بودم ( در حالی که تا به حال یک کامپیوتر هم لمس نکرده بودم )، و با یک همسر مسلمان زندگی می کردم.

بسیارخب، در آن زمان، "مسلمان” در نظر من شخصی بود که لباس بلند می پوشید و روسری بر سر داشت، اما هیچ نظری درمورد اینکه این افکار از کجا آمده اند نداشتم.

پس از آن، در دوران دبیرستان، به یاد دارم که چه زمان های طولانی را در کتابخانه دبیرستان سپری می کردم تا به یک آدم خرخون تبدیل بشوم. یک بار، کتاب ترجمه شده قرآن را برداشتم و چند سطر از معانی آن را خواندم. دقیقا یادم نمی آید که کدام معنی را خواندم، اما به یاد دارم چیزی که در معنی ذکر شده بود خیلی منطقی بود و حس خاصی به من داد.

من هنوز هم به هیچ وجه مسلمان نبودم، نمی توانستم جایگاهی برای خدا در دنیای خودم قرار دهم و هیچ احتیاجی هم به خدایی نداشتم. منظورم این هست که، ما نیوتن را داشتیم که برای ما درمورد جایگاه جهان و کارکرد آن توضیح داده بود، درسته؟

زمان گذشت، من فارغ التحصیل شدم و سپس مشغول به کار شدم. با مقدار پولی که از کارکردن به دست آوردم یک آپارتمان برای خودم خریدم و در آن زندگی خود را شروع کردم، و یک ابزار بسیار عالی در کامپیوترم را پیدا کردم. به یک عکاس آماتور پر از شور و اشتیاق تبدیل شدم و در فعالیت های مربوط به عکاسی ثبت نام کردم.

یک بار، من در حال گرفتن یک عکس مستند از یک بازار با لنز تله فوتو و از فاصله دور بودم، که یک مرد مهاجر با عصبانیت به طرف من آمد و به من توضیح داد که می خواهد مطمئن شود من عکسی از مادر و خواهرش نگرفته باشم. در نظرم اون مسلمان ها آدم های عجیب و غریبی بودند!

اتفاق های بیشتری در رابطه با اسلام اتفاق افتاد، و چیزهایی هستند که من نمی توانم توضیح بدهم که چرا آنچه را که می خواستم انجام دادم. به یاد نمی آورم که به چه دلیل به مرکز سازمان تبلیغات اسلامی در سوئد زنگ زدم و اشتراک خبرنامه آنها را سفارش دادم و همچنین کتاب قرآن با ترجمه یوسف علی و یک کتاب بسیار خوب دیگر به اسم "Our Faith, I just did!”  را خریداری کردم.

من تقریبا تمام قرآن را خواندم و آن را به معنای واقعی زیبا و منطقی دیدم. اما هنوز هم خدا هیچ جایگاهی در قلب من نداشت. یک سال بعد، زمانی که به بیرون از شهر به یک جزیره بسیار زیبا رفته بودم تا عکس های رنگارنگ پاییزی بگیرم، من در یک احساس بسیار فوق العاده غرق شدم. احساس کردم که یک قطعه بسیار کوچکی از یک چیز بزرگتر بودم، دندان های یک چرخ دنده در جعبه دنده بزرگ خدا بودم به نام جهان.

فوق العاده بود! قبلا هرگز چنین احساسی را نداشتم. کاملا آرام و در عین حال سرشار از انرژی، بالاتر از همه اینکه از وجود خدا آگاهی داشتم و چشمانم را به طرف او چرخاندم. نمی دانم تا چه مدتی در این حالت بی حرکت ایستاده بودم، اما درنهایت به پایان رسید و من به سمت خانه برگشتم. به ظاهر بی تکلیف بودم. اما آنچه را که تجربه کرده بودم به صورت محو ناپذیری در ذهنم باقی مانده بود.

در این زمان، مایکروسافت ویندوز ۹۵ را به بازار نرم افزار معرفی کرد که بزرگترین حمله رعد اسای بازاریابی شناخته شده در صنعت کامپیوتر به شمار می آمد. این بسته شامل خدمات آنلاین شبکه مایکروسافت (MSN) بود. من هم خیلی علاقه مند بودم تمام جزئیات درمورد آن را بدانم، بنابراین یک حساب کاربری در MSN برای خودم درست کردم. به زودی بخش اسلام بی بی سی (electronic bulletin board system) را که جالب ترین بخش MSN بود را پیدا کردم . همین زمان بود که با شهیده آشنا شدم.

شهیده یک زن امریکایی بود که همانند من به دین اسلام گرویده بود. کار ما در زمینه شیمی خوب پیش رفت، و او برای من بهترین دوست و رفیقی شد که تا به حال داشته ام. مکاتبات ما از طریق پست الکتریکی ادامه داشت و روز به روز بیشتر می شد، به طوری که حجم صندوق پستی من در طول شش ماه اول به بیش از سه مگابایت رسید.

من و شهیده درمورد اسلام و ایمان به خدا بحث می کردیم، به طورکلی، مطالبی که او می نوشت به من احساس خاصی می داد. شهیده همانند فرشتگان در مقابل تفکر کند و سوالات احمقانه من صبورانه رفتار می کرد، و هرگز درمورد من ناامید نشد. او به من گفت: "به قلبت گوش کن، حقیقت را خواهی یافت”. من حقیقت را در خودم زودتر از آن چیزی که انتظار داشتم پیدا کردم. در راه برگشت به خانه از محل کارم، سوار اتوبوس شدم و بیشتر مردم اطراف من خواب بودند. من هم درحال ستایش غروب آفتاب بودم که نقاشی زیبایی از ابرهای پراکنده با رنگ های صورتی و نارنجی به وجود آورده بود و در آن لحظه تمام قسمت ها به گرد هم آمدند.

من دریافتم که خداوند چگونه می تواند زندگی ما را حکومت کند، اگرچه ما ربات نیستیم. من متوجه شدم که می توان به فیزیک و شیمی وابسته بود و هنوز هم به خدا و کارهای او باور و اعتقاد داشت. فوق العاده بود: من چند دقیقه از ادراک و آرامش کل را تجربه کردم. من مشتاقانه زمان زیادی را برای اتفاق افتادن دوباره این لحظه صبر کرده بودم.

و این کار اتفاق افتاد. یک روز صبح وقتی که از خواب بیدار شدم احساس کردم که ذهنم همانند زنگی روشن شد. اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که چگونه از خداوند سپاسگزار باشم که فرصتی دوباره به من داد تا از خواب بیدار بشوم و روز دیگری را ببینم. این بسیار طبیعی بود، مانند این که این کار را در هر روز از زندگی ام انجام می دادم.

بعد از این تجربیات، دیگر نمی توانستم وجود خداوند را نادیده بگیرم. اما پس از ۲۵ سال انکار وجود خدا، اعتراف به قبول وجود خدا و ایمان به او کار آسانی نبود. اما تمام چیزهای خوب برای من در حال اتفاق افتادن بود. مدت زمانی را که در ایالات متحده به سر می بردم شروع کردم به نماز خواندن، و در این زمان سعی کردم که توجه و احساس خودم را بر روی خداوند متمرکز کنم و به آنچه که قلبم به من می گوید گوش فرا دهم. همه این ها در یک آخر هفته خوب در نیویورک اتفاق افتاد، من خیلی نگران بودم اما حقیقت این است که همه چیز با موفقیت به پایان رسید و من درنهایت توانستم با شهیده ملاقات کنم.

من هنوز نمی دانستم که از این مرحله به بعد دیگر راه بازگشتی نیست. به سوئد برگشتم و خدا در حال هدایت و پشتیبانی من بود. شروع به مطالعه بیشتری کردم و درنهایت شجاعانه تصمیم گرفتم تا با نزدیکترین مسجد تماس بگیرم و با برخی از مسلمانان دیدار کنم. با پاهای لرزان به سمت مسجد رفتم، جایی که بارها از نزدیکی آن رد شده بودم اما هرگز جرات توقف کردن و دیدن از آن را نداشتم. در مسجد با افراد خیلی خوبی برخورد کردم، همچنین مطالب زیادی را مطالعه کردم و تصمیم گرفتم تا به منزل برخی از برادران مسلمان بروم و با آنها ملاقات کنم. مطالبی که آنها به من یاد می دادند و پاسخ هایی که به من می دادند همگی با معنی و قابل فهم بود. اسلام به یک بخش مهمی از زندگی من تبدیل شده بود، من هر روز نماز می خواندم و تصمیم گرفتم تا به اولین نماز جمعه در طول زندگی خود بروم.

واقعا فوق العاده بود، من در آخرین ردیف و پشت سر همه زانو زدم و نشستم. هیچ چیزی از سخنان اما جماعت را متوجه نمی شدم، اما همچنان از این شرایط و مکانی که در آن بودم لذت می بردم. بعد از اتمام سخنرانی، همه در دو ردیف جمع شدند و دو رکعت نماز خواندیم. این یکی از فوق العاده ترین تجربیاتی بود که من در سفرم به دین اسلام داشتم. این که صداقت و اخلاص ۲۰۰ مرد فقط به یک چیز اختصاص داشت – ستایش خدا – احساس بزرگی بود.

به آرامی، ذهنم هم با قلبم یکی و متفق شد و من شروع کردم به پذیرفتن خودم به عنوان یک مسلمان. اما آیا من واقعا می توانستم با دین اسلام وارد شوم؟ من خیلی قبل تر از کلیسای سوئد فاصله گرفته بودم. آیا واقعا می توانستم روزانه پنج مرتبه نماز بخوانم؟ آیا می توانستم خوردن گوشت خوک را کنار بگذارم؟ آیا واقعا می توانستم این کارها را انجام بدهم؟ خانواده و دوستانم چطور؟ به خاطر دارم یک بار برادر مسلمانی به نام عمر به من گفته بود که چطور خانواده او بعد از گرویدنش به دین اسلام تلاش می کردند تا او را به تیمارستانی منتقل کنند، آیا من واقعا می توانستم به دین اسلام وارد بشوم؟

در همین زمان ها بود که موج استفاده از اینترنت در سوئد رواج پیدا کرده بود و من توانستم از طریق Infobahn متصل شوم. در آنجا اطلاعات وسیعی درمورد دین اسلام وجود داشت. من هم حتی الامکان از تمام سایت هایی که درمورد اسلام مطالبی قرار داده بودند بازدید کردم و از بین آنها مطالب و اطلاعات زیادی به دست آوردم.

آن چیزی که واقعا در من تغییر ایجاد کرد داستانی بود تحت عنوان "دوازده ساعت” که توسط یک زن انگلیسی تازه مسلمان نوشته شده بود و دقیقا شرایط و احساساتی شبیه به من را تجربه کرده بود. وقتی داستان را خواندم شروع به گریه کردم، در این زمان متوجه شدم که راه بازگشتی وجود ندارد و من نمی توانم در مقابل دین اسلام مقاومت و خودداری نشان بدهم.

تعطیلات تابستان آغاز شد و من شروع به آماده کردن ذهن خود شدم. من باید مسلمان می شدم. اما شروع تابستان هوا کمی سرد شده بود و اگر هوا در اولین هفته از تعطیلاتم آفتابی می شد نمی خواستم حتی یک روز از روزهای آفتابی را از دست بدهم و برای لذت بردن از این آب و هوا باید به ساحل می رفتم. در تلویزیون، کارشناس هوا شناسی در حال نشان دادن یک خورشید بزرگ در قسمت کشور من بود، بسیارخب، پس من باید گرویدنم به دین اسلام را به چند روز بعد موکول می کردم. صبح روز بعد، آسمان خاکستری رنگ شده بود و باد سردی در پشت پنجره اتاقم در حال وزیدن بود. مثل این بود که خداوند به من می گوید زمان در حال گذشتن است و من نباید بیش از این صبر کنم. من هم آماده حمام کردن ( انجام غسل ) شدم، لباس های تمیزم را پوشیدم و سوار ماشینم شد و به سمت مسجدی که یک ساعت فاصله داشت رفتم.

در مسجد من نزدیک چند برادر مسلمان رفتم و درمورد آرزویم برای مسلمان شدن به آنها گفتم. بعد از نماز ظهر، امام جماعت و برخی از برادران مسلمان به عنوان شاهد به من یاد دادند تا شهادتین را بگویم. الحمدلله.

از شانس خوب من، تمام دوستان و اعضای خانواده ام رفتار خوبی با من داشتند و مرا پذیرفتند. نمی توانم بگویم که آنها از این تصمیم من هیجان زده بودند، اما آنها در تمام این مدت هیچ احساس سختی نسبت به من نداشتند. البته آنها نمی توانستند تمام کارهایی که من باید انجام بدهم را متوجه بشوند و درک کنند، مانند خواندن نمازهای روزانه و نخوردن گوشت خوک. آنها فکر می کنند که این ها آداب و رسوم عجیب غریب خارجی هستند که با مرور زمان از بین خواهند رفت، اما من به آنها اثبات می کنم که اشتباه می کنند. ان شاء الله./رهیافته

ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار