کد خبر: ۱۶۰۴۴
تاریخ انتشار: 16 آبان - 1396 10:38
اختصاصی
نمیفهمیدم دوستم چرا انقدر اصرار داره. تا اینکه به پیشنهادش بعداز چند بار، گفتم باشه. پیش خودم گفتم من که مشکلی ندارم، میرم و هیچ تأثیری هم نخواهم گرفت. اگه راه خدا باشه که فرق نمیکنه چه راهی باشه. اگرم غلط بهش میگم ازین راه برگرده. اما من اصلا فکرشم نمیکردم، انقد خطرناک باشه!

به گزارش فرقه نیوز؛ به نقل از سرکار خانم ق آسیب دیده:


با سلام خدمت شما

اگه اجازه بدید بنده هم تجربم رو براتون تعریف کنم. تجربه بسیار تلخ!

بنده از طریق یک دوست صمیمى که سالهاست با هم هستیم، متأسفانه وارد این اتصال و فرقه شدم. چند باری بهم پیشنهاد داد که بیا با هم بریم ، کلاسامون خیلی خوبه و اینا و من مخالفت میکردم و میگفتم، دلیلی نمی بینم، نیازی هم ندارم. من با ارتباط با خدا و ائمه زندگی آرومی دارم و مشکلی هم ندارم و دنبال چیز دیگه ای هم نیستم.

اما نمیفهمیدم دوستم چرا انقدر اصرار داره. تا اینکه به پیشنهادش بعداز چند بار، گفتم باشه. پیش خودم گفتم من که مشکلی ندارم، میرم و هیچ تأثیری هم نخواهم گرفت. اگه راه خدا باشه که فرق نمیکنه چه راهی باشه. اگرم غلط بهش میگم ازین راه برگرده. اما من اصلا فکرشم نمیکردم، انقد خطرناک باشه!

تا اینکه روز اربعین، باهاش رفتم خونه یکی از مسترهاشون و دیدم که همه ظاهرا مسترند. و به این کلاسها میکده میگفتن. اکثرا بی حجاب بودن و چند تا آقا هم بینشون بود. خلاصه شروع کردن به اتصالها، منم چشمامو بستم.

بعد هرکس تعریف میکرد چی دیده

اتصال اول و دوم، برای بار سوم که اسمش فرق داشت، من به آنی که چشمم رو بستم، احساس کردم کاسه سرم بلند شد و نفس نفس زدم و ناخود آگاه جیغ میکشیدم، یه نفس. فقط یادمه تو حال خودم نبودم.

دیدم همه حالشون بده و صداهای عجیبی میاد. دستام سرد شده بود. وقتی به خودم اومدم، دوستم گفت ما نمیدونیم این چیه! شاید روح سرگردان درونته اما خوب میشی!

فقط رفتی خونه دائما اتصال بگیر. وقتی برگشتم خونه یکساعت بعد شروع کردم به لرزیدن، مثل رعشه. انگار از چیزی درونم میترسیدم. احساس فرار، جنون، بهم دست میداد. احساس حمله تو وجودم.

داشتم دیوونه میشدم. تا صبح حالم به هم میخورد. اصلا خوابم نمیبرد. تا فردا من رو تو اتصال نگه داشتن و میگفتن باید بمونی تا خوب بشی. صبح که شد به هر بدبختی نمازم رو خوندم. چه نمازی!! اصلا تو حال خودم نبودم اما به هر زوری بود دولا و راست میشدم. نمیتونستم خدارو صدا بزنم.

انگار تو درونم یه چیزی میگفت نترس. اما قدرت غلبه نداشتم. احساس کردم هرچقدر به خدا نزدیکتر بشم حالم بهتر میشه. اما نمیتونستم. قرآن رو بغل کردم. خوندم بزور چند آیه. به دوستم زنگ زدم و گفتم این غلط رو دیگه تکرار نکن.

به من گفت این تو نیستی، این روح سرگردانه که فهمیده میخواد بره.

تو رو منع میکنه. گفتم هرچی که هست من رو از خدا جدا کرده. دیگه نمیخوام. به هر حال به زور نمازمو میخوندم. مدام وضو میگرفتم. گریه میکردم و به بچه هام میگفتم، گناه نکنید، گناه آدمو بدبخت میکنه.

از هرچی که منو از خدا دور میکرد ترسیده بودم. مدام ذکر گفتم و گفتم. بعد از دوروز حالم خوب شد. بعد مراجعه کردم به اینترنت و اطلاعات پیدا کردم و فهمیدم ، ابتدا به دروغ آدما رو گرفتار میکنن، بعد میگن باید بمونی که خوب بشی.

مسترهاشونم چون با شیطان هم کاسه شدن دیگه مشکلی ندارن

فقط مأموریت دارن، بقیه رو منحرف کنند.


ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار