کد خبر: ۳۱۰
تاریخ انتشار: 26 دی - 1394 13:21
شعری با موضوع اسلام آمریکایی و انجمن حجتیه

 

و کسی گفت، چنین گفت: "سفر سنگین است

باد با قافله دیری است که سرسنگین است"

گفت: "با زخم جگرکاه قدم باید سود

بر نمکپوش ترین راه قدم باید سود"

گفت: "ره خون جگر می‌دهد امشب همه را

آب در کاسه‌ی سر می‌دهد امشب همه را

سایه‌ها گزمه‌ی مرگند، زبان بربندید

بار - دزدان به کمین اند- سبک‌تر بندید

مقصد آهسته بپرسید، کسان می‌شنوند

پَر مگویید که صاحب قفسان می‌شنوند

گردباد است که پیچیده به خود می‌خیزد

از پس گردنه‌ی کوه احد می‌خیزد

نه تگرگ است، که آتش ز فلک می‌جوشد

و ز خشکای لب رود، نمک می‌جوشد

زنده‌ها از تف لب سوز عطش، دود شده

مرده‌ها در نفس باد، نمکسود شده

دشت سر تا قدم از خون کسان رنگین است"

و کسی گفت، چنین گفت: "سفر سنگین است"

*
خسته‌ای گفت که "زاریم، ز ما در گذرید

هفت سر عائله داریم، ز ما درگذرید"

گفت: "گفتند و شنیدم گذر پُر عسس است

تا نمکسود شدن، فاصله یک جیغ ‌رس است

چیست واگردِ سفر، جز دل سرد آوردن؟

سر بی‌دردسر خویش به درد آوردن

پای از این جاده بدزدید، که مِه در پیش است

فتنه‌ی مادر فولادزره در پیش است

پای از این جاده بدزدید، سلامت این است

نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟"

*
و چنان رعد شنیدم که دلیری غرّید

نه دلیری، که از این بادیه شیری غرّید

گفت: "فریادرسی گر نبُوَد، ما هستیم

نه بترسید، کسی گر نبُوَد، ما هستیم"

گفت: "ماییم ز سر تا به شکم محو هدف

خنجری داریم بی‌تیغه و بی‌دسته به کف

نصف شب خفتن ما، پاس دهی‌های شما

بعد از آن، پاس‌دهی‌های شما، خفتن ما

الغرض ماییم بیداردل و سرهُشیار

خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار... "

*
و کسی گفت: "بخسپید، فرج در پیش است

کربلا را بگذارید که حج در پیش است"

گفت: "ایّام برات است، مبادا بروید

وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید"

گفت: "ما از حضراتیم، به ما تکیه کنید

مستجاب ‌الدعواتیم، به ما تکیه کنید"

گفت: "جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید

ریگ در نعل فروهشته‌ی ما مپسندید

بنشینید که آبی ز فراتی برسد

شاید از اهل کَرَم خمس و زکاتی برسد

سفره باید کرد... امّا عَلَم رفتن را

روضه باید خواند تا آب برَد دشمن را"

*

الغرض در همه‌ی قافله یک مرد نبود

یا اگر هم بود، شایسته‌ی ناورد نبود

همه یخ‌های جهان را، همه را سنجیدیم

مثل دل‌های فرومرده‌ی ما سرد نبود

رنج اگر هست، نه از جاده، که از ماندن‌هاست

ورنه سرباخته را زحمت سردرد نبود

آه از آن شب، شب عصیان، که در این تنگ‌آباد

غیر آواز گره‌خورده‌ی شبگرد نبود

آه از آن پیکار، کز هیبت دشمن ما را

طبل و سرنا و رجز بود و هماورد نبود

یادگار، آن عَلَم سوخته را گم کردیم

آخرین آتش افروخته را گم کردیم

درِ هفتاد رقم بتکده واشد از نو

چارده کنگره‌ی طاق، بنا شد از نو

آنچه آن پیر فروهِشت، جوانان خوردند

گله را گرگ ندزدید، شبانان خوردند

بس که خمیازه گران گشت، وضو باطل شد

جاده هم از نفس خسته‌ی ما منزل شد

باز ماییم و قدم‌سای به سرگشتن‌ها

مثل پژواک، خجالت‌کش برگشتن‌ها

از خم محوترین کوچه پدیدار شده

"و به خال لبت ای دوست! گرفتار شده"

یا محمد! نفسی سوخته در دل داریم

آتشی سرخ و برافروخته در دل داریم

یا محمد! شررآلوده‌ی عصیان ماییم

تشنه‌تر، خشک‌تر از ریگ بیابان ماییم

یا محمد! همه جز پوچی تکرار نبود

چارده قرن عَلَم بود و علمدار نبود

یا محمد! شب طوریم، برآی از پس ابر

چشمراهان ظهوریم، برآی از پس ابر

*

و کسی گفت، چنین گفت: "کسی می‌آید"

"مژده ای دل! که مسیحا نفسی می‌آید"

ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست

مرد اگر هست، بدانید که ناوردی هست

ما نه مرداب، که جوییم، بیا برگردیم

و نمک‌خورده‌ی اوییم، بیا برگردیم

نه در این کوه، صدای همگان خواهد ماند

آنچه در حنجره‌ی ماست، همان خواهد ماند

خسته منشین که حدیبیّه حُنَینی دارد

عاقبت صلح حسن، جنگ حسینی دارد

دشنه بردار که بر فرقِ کسان باید کوفت

و قفس بر سر صاحب‌قفسان باید کوفت

هرزه هر بُتّه که رویید، به داسش بندیم

گرد خود هر که بچرخد، به خراسش بندیم

سفر دشت غریبی است، نفس تازه کنیم

آخرین جنگ صلیبی است، نفس تازه کنیم

زخم وامانده‌ی خصم است و نمکدان شما

"ای جوانان عجم! جان من و جان شما"

کوه از هیبت ما ریگِ روان خواهد شد

و کسی گفت، چنین گفت: "چنان خواهد شد"

شمع این مرقد اگر هست، همین ما را بس

مذهب احمد اگر هست، همین ما را بس

 

شعر از محمدکاظم کاظمی

مجموعه ی قصه سنگ و خشت

ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار